تربیت جنسی

enlightenedگذرگاه کودکی 


جوردانا، دخترک دوازده ساله است که همیشه لبخندی در گوشه لبش و آغوشی گرم برای همدلی دارد. آنچه بیشتر مردم درباره ی او نمی دانستند این بود که این دختر کوچولو مشکل خیلی بزرگی داشت. پدرش این مشکل را آفریده بود، وقتی پنج سالش بود مورد سوءاستفاده جنسی پدرش قرار گرفته بود و سال در پی سال این سوء استفاده ادامه داشت. آسیب عاطفی این ارتباط، پنهان مانده اما او را درهم شکسته بود. پدر و مادرش وقتی جوردانا هشت سال داشت، از یکدیگر جداو مادرش سرپرستی او را به تنهایی به عهده گرفت.
وقتی با او در کلاس هفتم آشنا شدم، سالیانی چند بود که سوءاستفاده  از او متوقف شده بود و به نظر می رسید همانند سایر دختران دوازده ساله است .ما دوستان خوبی برای یکدیگر شدیم،و  با هم راز دل میگفتیم.
یکی از روزهای ماه، من با یکی از بزرگترین رازهای او آشنا شدم. آن روز، روزی داغ و ساعات بعد از مدرسه بود و من و جوردانا به حیات پشتی خانه آنها رفتیم تا تن به آب استخر بسپاریم و بالطبع لباس شنا به تن داشتیم، آنگاه بود که بریدگی ها را در بازویش دیدم. بریدگی هایی بود که درمان گشته بود. وقتی از او پرسیدم این بریدگی ها چگونه اتفاق افتاده، به من پشت کرد و گریست و از گذشته وحشتناک خود سخن گفت، با همان شتابی که اشک از چشمانش جاری می گشت. جوردانا برایم گفت که او دست خود را بریده است به خاطر آنکه از پدرش سخت خشمگین بود. برایم از شب های پر هراس کتک و کوفتگی سخن گفت. نمی دانستم چه بگویم، تنها نشسته بودم و گوش سپرده بودم و او را تسلی می دادم به بهترین وجهی که می توانستم.
تا زمانی که به خانه رفتم نتوانستم دقیقا عمق فاجعه را درک کنم. جوردانا با در میان گذاشتن اطلاعاتی که سالها در اعماق ذهن خود پنهان داشته بود، به من اعتماد کرده بود. او مرا برگزیده بود و دست تمنای خویش را دراز کرده بود و در سکوت از من خواسته بود تا دست او را به گرمی بفشارم.
وقتی هفته ها سپری شد، تعداد آن بریدگی ها افزایش گرفت گویی او بدنش را به عنوان لوح نقاشی شخصی اش به کار می گرفت. من به تدریج دچار وحشت شدم. کوچکتر از آن بودم که بتوانم به نوعی این مشکل را حل کنم  که متوجه شدم من امکانی برای یاری رساندن به او ندارم و تصمیم من مانند گودالی کم عمق در پیش رویم بود. روز بعد در مدرسه وقتی جوردانا بسکتبال تمرین می کرد، من به خانه شان رفتم و در خانه را زدم و تنها شیوه ای را که می دانستم به کار گرفتم گفتم : "خانم بروان باید موضوعی را با شما در میان بگذارم "
و از آن پس بود که دریافتم دیگر کودک نیستم.

 

  • باید بدانید که گاهی اینگونه کودکان برای مرهم گذاشتن به درد ناشی از این اتفاق تلخ شروع میکنند به خود آسیب زدن و شما به عنوان والد وظیفه دارید که برای کودک بستری را فراهم کنید که بتوانند با شما درد دل کند. کودکان از شما انتظار توجه و محبت و حمایت دارند ، اگر به نیاز های آن ها توجه نشود آسیب های عاطفی و روحی جبران ناپذیری خواهند خورد . 

منبع :بخشی از کتاب "100 غذای جان برای نوجوانان"  کاری از جک کانفیلد - مارک ویکتورهانسن 

نظرات کاربران

ارسال نظر

کاربر گرامی:
برای ارسال نظر می بایست در سایت عضو باشید. ورود / عضویت